ویکتور ایوانوویچ، مربی آموزشی نظامی مدرسه، با دقت مشغول بررسی میخهای چوبی چادرهایی بود که دانشآموزان برپاکرده بودند. سه چادر از هشت چادر را دستور داد از نو بزنند... اردو را تازه روبراه و تکه زمین مربعشکل کوچکی را هم برای درست کردن آتش از علف خالی کرده بودند که باران گرفت. در قابلمه بزرگی چای درست کردند، ولی دیگر فرصت به آوازخوانی دستهجمعی نرسید. دانشآموزان را در چادرهای از بیرون خیس و از تو خشک جای دادند. نیمهشب همه با فریاد خشمناک دختری از خواب پریدند:
«آ...ی! همه جسمم رو میخوان، هیچکس روحم رو نمیخواد.»
تانیا نیولینا، دانشآموز کلاس دهم، با موهای روی شانه ریخته چیزی مثل بالش یا پتوی مچالله شده را روی سینهاش میفشرد، در میان چادرها میدوید و به دنبالش ویکتور ایوانوویچ که میکوشید ساکتش کند و توی چادر بکشاندش.
ویکتور ایوانوویچ، مربی آموزشی نظامی مدرسه، با دقت مشغول بررسی میخهای چوبی چادرهایی بود که دانشآموزان برپاکرده بودند. سه چادر از هشت چادر را دستور داد از نو بزنند... اردو را تازه روبراه و تکه زمین مربعشکل کوچکی را هم برای درست کردن آتش از علف خالی کرده بودند که باران گرفت. در قابلمه بزرگی چای درست کردند، ولی دیگر فرصت به آوازخوانی دستهجمعی نرسید. دانشآموزان را در چادرهای از بیرون خیس و از تو خشک جای دادند. نیمهشب همه با فریاد خشمناک دختری از خواب پریدند:
«آ...ی! همه جسمم رو میخوان، هیچکس روحم رو نمیخواد.»
تانیا نیولینا، دانشآموز کلاس دهم، با موهای روی شانه ریخته چیزی مثل بالش یا پتوی مچالله شده را روی سینهاش میفشرد، در میان چادرها میدوید و به دنبالش ویکتور ایوانوویچ که میکوشید ساکتش کند و توی چادر بکشاندش.